[ پارت ۴/۴ ]
یکم دیگه اومد سمتم و چشماشو تیره و تار کرد
جونگکوک:"خیانت....."
ا/ت:"چی فکر کردی"
محکم زدم تو سرش
ا/ت:"احمق روانی آخه خیانت کجا بود ..."
جونگکوک:"همونجایی که تو بودی"
خفه شویی نسارش کردم و برگشتم مطمئن بودم بازم ساکت نمیمونه
پتو تا ته روم بود و چشمام بسته بود اما بازم خوابم نمیبرد
که سنگینی ایی رو رویه کمرم حس کردم
ا/ت:"جونگکوک دستتو بردار"
جوابی نداد که دوباره تکرارش کردم
ا/ت:"دستتو بردار احمق"
مطمئن بودم خواب نیست و فقط جوابمو نداده که بگه آره من خوابم
ا/ت:"گاوم خودتی"
که با دستش فشار کمی به پهلوم اورد، قلقلکم اومد
خندمو کنترل کردم و خواستم از زیر دستش بیام کنار ولی محکم گرفتتم
جونگکوک:"اصلا راه نداره که بری"
تحمل کردم و چشمامو رو هم گذاشتم ولی تمرکزی برای خوابیدن نداشتم و ذهنم درگیر بود نمی تونستم حرصم و ازین که میخواد بره پیش سوهی نگهدارم.
ا/ت:" که فردا میخوای بری پیش سوهی(آروم و حرصی)"
جونگکوک:"هنوز داری بخاطرش فشار میخوری (ریشخند)"
یک ضرب سمتش برگشتی و یقه ی لباسشوگرفتی.
ا/ت:" معلومه که فشار میخورممممم ... خودت چی فکر میکننیییی ... اگر خودت جای من بودی و من با یه پسر تمرینننننننن رقص میکردم از حساادت پسرو از رو زمین محو میکردییییی "
همچنان که داد میزدم حس کردم میخنده
تک خنده ایی کردم و با حرص بیشتر گفتم
ا/ت:" میخندی ؟..."
جونگکوک:"پس بگو چرا از دیشب خوابت نمیبرده بخاطر حسادتیه که میکنی نه به خاطر سرو صداهای من"
ات:" معلومه که نههه ..."
نتونستم ادامه ی دادم رو بکشم و جونگکوک سریع رد محبتی به جا گذاشت .
و دستشو رویه گونم کشید و با لحن نصیحتی و آرومی گفت
جونگکوک:" فشار نخور پوستت چروک میشه لازم نیست سراین فشار بخوری چون فردا آخریشه"
ا/ت:" به هرحال فردا بازم پیششی و باهاش لاس میزنی"
جونگکوک:"قول میدم اینکارو نکنم باشه"
دستشو رو گونم تکون داد و لبخند زد
ا/ت:" میدونستی همین الان اعتراف کردی باهاش لاس میزدی"
ولی مثل آب خوردن بحث و عوض کرد
جونگکوک:"قول میدمم شب زود برگردم مثل همیشه طولش نمیدم "
با این حرفش سریع انگشتمو اوردم بالا و چشمامو ریز کردم
ا/ت:" قول بده باز احمق بازی درنیاری"
انگشتمو گرفت
جونگکوک:"قول میدم ..."
بعد که دستم رو ول کرد انگشتامو مشت کردم و دوباره زدم تو سرش که دستشو روی سرش اورد و جایی که زده بودم و خاروند و موهاشو بهم ریخت
جونگکوک:" آخ این دیگه برای چی بود ..."
ا/ت:" برای همه ی چیزای امشب ... "
رومو بازم اونطرف کردم دوتا دستاش بازوم رو گرفت و برگردوند پیش خودش
جونگکوک:"اینجوری بهتره"
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو تو حدقه چرخوندم و بعد بستم
ولی من هنوز نه بخشیده بودمش و بالاخره ساعت ۶ صبح خوابیدیم .
the end
چخبر دوستان ...
جونگکوک:"خیانت....."
ا/ت:"چی فکر کردی"
محکم زدم تو سرش
ا/ت:"احمق روانی آخه خیانت کجا بود ..."
جونگکوک:"همونجایی که تو بودی"
خفه شویی نسارش کردم و برگشتم مطمئن بودم بازم ساکت نمیمونه
پتو تا ته روم بود و چشمام بسته بود اما بازم خوابم نمیبرد
که سنگینی ایی رو رویه کمرم حس کردم
ا/ت:"جونگکوک دستتو بردار"
جوابی نداد که دوباره تکرارش کردم
ا/ت:"دستتو بردار احمق"
مطمئن بودم خواب نیست و فقط جوابمو نداده که بگه آره من خوابم
ا/ت:"گاوم خودتی"
که با دستش فشار کمی به پهلوم اورد، قلقلکم اومد
خندمو کنترل کردم و خواستم از زیر دستش بیام کنار ولی محکم گرفتتم
جونگکوک:"اصلا راه نداره که بری"
تحمل کردم و چشمامو رو هم گذاشتم ولی تمرکزی برای خوابیدن نداشتم و ذهنم درگیر بود نمی تونستم حرصم و ازین که میخواد بره پیش سوهی نگهدارم.
ا/ت:" که فردا میخوای بری پیش سوهی(آروم و حرصی)"
جونگکوک:"هنوز داری بخاطرش فشار میخوری (ریشخند)"
یک ضرب سمتش برگشتی و یقه ی لباسشوگرفتی.
ا/ت:" معلومه که فشار میخورممممم ... خودت چی فکر میکننیییی ... اگر خودت جای من بودی و من با یه پسر تمرینننننننن رقص میکردم از حساادت پسرو از رو زمین محو میکردییییی "
همچنان که داد میزدم حس کردم میخنده
تک خنده ایی کردم و با حرص بیشتر گفتم
ا/ت:" میخندی ؟..."
جونگکوک:"پس بگو چرا از دیشب خوابت نمیبرده بخاطر حسادتیه که میکنی نه به خاطر سرو صداهای من"
ات:" معلومه که نههه ..."
نتونستم ادامه ی دادم رو بکشم و جونگکوک سریع رد محبتی به جا گذاشت .
و دستشو رویه گونم کشید و با لحن نصیحتی و آرومی گفت
جونگکوک:" فشار نخور پوستت چروک میشه لازم نیست سراین فشار بخوری چون فردا آخریشه"
ا/ت:" به هرحال فردا بازم پیششی و باهاش لاس میزنی"
جونگکوک:"قول میدم اینکارو نکنم باشه"
دستشو رو گونم تکون داد و لبخند زد
ا/ت:" میدونستی همین الان اعتراف کردی باهاش لاس میزدی"
ولی مثل آب خوردن بحث و عوض کرد
جونگکوک:"قول میدمم شب زود برگردم مثل همیشه طولش نمیدم "
با این حرفش سریع انگشتمو اوردم بالا و چشمامو ریز کردم
ا/ت:" قول بده باز احمق بازی درنیاری"
انگشتمو گرفت
جونگکوک:"قول میدم ..."
بعد که دستم رو ول کرد انگشتامو مشت کردم و دوباره زدم تو سرش که دستشو روی سرش اورد و جایی که زده بودم و خاروند و موهاشو بهم ریخت
جونگکوک:" آخ این دیگه برای چی بود ..."
ا/ت:" برای همه ی چیزای امشب ... "
رومو بازم اونطرف کردم دوتا دستاش بازوم رو گرفت و برگردوند پیش خودش
جونگکوک:"اینجوری بهتره"
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو تو حدقه چرخوندم و بعد بستم
ولی من هنوز نه بخشیده بودمش و بالاخره ساعت ۶ صبح خوابیدیم .
the end
چخبر دوستان ...
۳۵.۰k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.